خسته ام با اين خزان تنهايي
بهار عمر من چرا نمي آيي
به صبح بخت من چرا نمي تابي
تويي که چشمهايت شب تماشايي
بگو بگو اي گل مگر خطا کردم
که با من عاشق دمي نمي پايي
چه غربت تلخي رفيق راهم شد
که مانده ام تنها به جرم شيدايي
در انتظار تو به سر رسيد عمرم
به سر نمي آيد شب شکيبايي
بيا بيا ديگر که بيش از اين در سر
ندارمت طاقت که چهره بنمايي